خاك ايران


 

نویسنده: صالح افشار تو یسر کانی




 

«سر پل فاو» و گذر از جزر و مد
رود اروند و خروش في كبد

از «عبادت» تا شهادت را ببين
اين شهادت در «عبادت» را ببين

دفعه ثاني به ميدان بازگشت
از سر دنيا و مافيها گذشت

حمله از هر سو نمودي بر عدو
تا بنوشد شهد وصلش از سبو

عاقبت آن رادمرد رو سپيد
تير آمد بر تنش، گشتي شهيد

«آبشناسان» و «نياكي» وقت جنگ
بال هاشان از شهادت رنگ رنگ

آبشناسان دارد اول «طرح آب»
بر موتورهاي فراوان در شتاب

آبشناسان شير صحراي جنوب
گشت خورشيد وجودش بي غروب؟!

در مصاف با رقيبان عدو
طرح جنگ «بختياري» را بگو

گفت:اروند است دجله يادگير
چونكه فرموده است فردوسي هژير

واژه ابدان آبادان شده
چلچراغ معبد حردان شده

تا قيامت نور آن تابنده است
چونكه با خون شهيدان زنده است

تاكتيك چكش و سندان ببين
در شكار تانك خرگوش كمين

«در هم افزايي» احاطه شد چنان
دشمن بد اصل بد در «شادگان»

هم بسيجي، هم سپاهي، ارتشي
واژه عشق است معنايش يكي

صف به صف ادغام ما شد مشترك
اتحاد ما بود سنگ محك

در هوا و در زمين مقصد يكي است
جان ما بر امر رهبر متكي است

عشق ما پرواز تا عرش خداست
راه ما راه حسين و كربلاست

از «اقارب» «حق پرست» روزگار
ياد بايد كرد يادي ماندگار

او كه در «خيبر» كليد فتح بود
در «حسينيه» شهيد فتح بود
مخلص ياران كه «ورشو ساز» بود
اهل سوز جان و اهل راز بود

صالحي اي صالح راه خدا
اي امير امر درگاه خدا

باش تا داري به تن امداد جان
سر سپار امر رهبر جاودان

بيست و نه فروردين روز دل است
روز آرتش روز عشق كامل است

جان به كف در نوبهار عاشقي
دل سپاران تبار عاشقي

جانشان آگاه گشته بي درنگ
از معارف نور اسلامي جنگ

پايداري گشته فرهنگ عجين
با تمام خاك اين ايران زمين

صيد صياد است اين فرهنگ جنگ
اي خوشا صيدي چنين نغز و قشنگ

كفر و ايمان گشت با هم روبرو
نور و ظلمت داشت با هم گفت و گو

لشگر ايران به جان فرياد داد
در دفاع مردانگي را ياد داد

ما دفاع از بهر قرآن مي كنيم
جان فداي خاك ايران مي كنيم

جنگ نه، نيرنگ نه، تزوير نه
بيعتي بايد ولي شمشير نه

بازگو از «رستمي» رستم چه شد
پهلوان ملك اين عالم چه شد

او كه در دهلاويه سردار بود
در هويزه مرد شب بيدار بود

مهر«چمران» از دلش سر مي كشيد
سوي دلبر هر نفس پر مي كشيد

رستم شهنامه ها افسانه بود
اين چنين رستم امير خانه بود

هيچ مي داني كه اينجا چيست نام
بهر آن خون هاي ايثار و قيام

نام دهلاويه دارد خاك پاك
تا نهي پيشاني غيرت به خاك

بسمل عشق اس و يا هو هر شهيد
اله اله عاشقي مات سعيد

يوسف است و حيدري فهميده بود
زير تانك دشمنان گل چيده بود

آسماني زير تانك بعثيان
له شد و پيروز شد در امتحان

فهم مهر و غيور اصلي كجاست؟!
با «شبيخون» و شهادت آشناست

چهره اش از نور حق تابنده بود
او كه در ايثار جان دل زنده بود

او كه طنز جبهه هاي رزم بود
ساقي خنده امير بزم بود
گشت فهميده شهيد فهم عشق
تا گرفت از دست دلبر سهم عشق

طفل ابجد خوان امير قافله
با يزيد است و شهيد هلهله

گفت:رهبر اوست رهبر در غزا
در نماز عشق كردي او قضا

درس عشق و عاشقي در جبهه ها
هست دانشگاه پر از درس وفا...

«باكري ها» قصه شان دافوس شد
قطره خونش به ره فانوس شد

از اميرالمؤمنين اهل يقين
جام حق دريافت «مهدي زين الدين»

داشت بر لب ذكر خلاق جهان
«باقري» آن عارف جنت مكان

شد «جهان آرا» جهان آراي ما
مطلع الفجر همه فرداي ما

«همت» مردان اين ره را ببين
مردي مردان آگه را ببين

فاتح ميدان رزم عاشقي
شمع محفل بهر بزم عاشقي

يوسف جبهه كه شاه بي كلاه
بود بر درگاه الطاف اله

از فكوري فكر پروازي گرفت
تا نشاط اوج اعجازي گرفت

بر سرير خاك اگر «فلاحي» است
پادشاه فقر جنداللهي است

سرور مردان ره «خرازي» است
او كه تصوير دل و جانبازي است

كي فنا گيرد «بقايي» در خيال
يرزقون بزم فيض ذوالجلال

او كه پروازش خط اعجاز گشت
در زمين و آسمان ممتاز گشت...

جملگي در وحدت امر ولي
طيف انوار صفات منجلي

بنده پير جماران طريق
مست از ميخانه نور رحيق

مثنوي عشق را پايان كه نيست
ياد ياران بيت بيت مثنوي است

ياد باد آن روزگاران ياد باد
از من ايشان را هزاران ياد باد

آسماني شد هواي خاطرم
گه ز سنگر گه ز كابين مي پرم

خاستم از باند خاكي زمين
تا ببينم اوج پهناي يقين

بال در بال پرستوهاي عشق
همسفر گردم فراز كوي عشق

همچو عنقا رهبرم سيمرغ راز
طي كنم من نه فلك را باز باز
همچو عرشي هاي قدسي آشنا
كاشيانشان هست در قاف فنا

همچو پروانه و طاوسي قشنگ
لحظه ها آيينه يي آهنگ رنگ

همچو «دل حامد» دل آبي آستان
گه شوم گمنام تر در آسمان

مست و حيراني شوم در كوي يار
تا بگيرم جرعه يي از آن نگار

منبع : افشار تو یسر کانی .صالح / معبر اسمان / انتشارات ایران سبز جاپ دوم / تهران 1388